عنکبوت زیرک
یکی بود یکی نبود زیر این آسمان آبی پیرزنی در کلبه ای جنگلی زندگی می کرد. دراین خانه عنکبوت کوچکی هرشب تا صبح بیدار می ماند و تار می تنید.هروقت حشره ای داخل کلبه می شد به این تارها می چسبید.
پیرزن هر روز صبح وقتی این صحنه و خانه عنکبوت را می دید عصبانی می شد و با جارویی خانه زیبای عنکبوت را خراب می کرد.روزها می گذشتند وهر روزهمین اتفاق می افتاد . همیشه پیرزن به عنکبوت کوچک می گفت چرا این کار را می کنی و تو یک موجود شلخته و بی فایده ای هستی...
برای خواندن ادامه داستان اینجا کلیک کنید.