سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کودکان خلاق

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عنکبوت زیرک

 

یکی بود یکی نبود زیر این آسمان آبی پیرزنی در کلبه ای جنگلی زندگی می کرد. دراین خانه عنکبوت کوچکی هرشب تا صبح بیدار می ماند و تار می تنید.هروقت حشره ای داخل کلبه می شد به این تارها می چسبید.

پیرزن هر روز صبح وقتی این صحنه  و خانه عنکبوت را می دید عصبانی می شد و با جارویی خانه زیبای عنکبوت را خراب می کرد.روزها می گذشتند وهر روزهمین اتفاق می افتاد . همیشه پیرزن به عنکبوت کوچک می گفت چرا این کار را می کنی و تو یک موجود شلخته و بی فایده ای هستی...


برای خواندن ادامه داستان اینجا کلیک کنید. 




داستان کوتاه ( دختر کوچولو )

داستان کوتاه (دختر کوچولو)

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: 
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
داد، بعد لبخندی زد و گفت: 
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان
جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای
برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت
شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید: 
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ 
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

ما حواسمون به‌ اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و
مطمئن باشیم که
مشت خدا از مشت ما بزرگتره
منبع: سایت کودکان خلاق